• • • • • فریاد در اوج بی کسی • • • • • • •
داری از دست های کسی میروی که
هر بار صحبت از رفتنت شد
زبانش را گاز گرفت
و
زیر لب / تمام اعتقاداتش را / تف کرد
که از پس در هم نگه داشتنمان بر نمی آیند
اگر کافر شدن فایده داشت آنقدر
به آغوشت شِرک می ورزیدم
که آسمان به زمین بیاید
و
هیچ هواپیمایی بدون اجازه ی من
روی حرف های تو بلند نشود ...
تو به درد رفتن نمی خوری
من با انتظار / زیر یک سقف نمی خوابم
و
گریه / راه ِ دموکراتیکی برای پشیمان کردنت نیست
من بی دست و پا تر از آنم که
در فرودگاه برایت دست تکان دهم !
در خاطری که تو هستی
دیگران
محکومند به فراموشی !
این را به همه بگو ...!
یک فلاسک چای ...
یک رودخانه که اعتماد به نفسش
از دریا بیشتر است ...
و تنها یک دوربین ....
تنها برای اینکه گرفته باشمت
یک سکانس در آغوشم ...
اینست تمام دغدغه های
مردی که از وصیت کردن بدش می آید ...
دلگیر که می شوی دوست دارم
تمام جاده ها چالوس من باشند !
مسیرت را به گردنم بیندازند ...
تا بی آنکه از کوله ات،
قدم به قدم برایم نشانی بیفتد
ادامه ات دهم
من، رد پایت را از سر راه نیاورده ام !
که با پاشنه هر سیندرلایی پایکوبی کنم
من تو را با تمام بی کسی ام کشف کرده ام
وقتی که چشم هایت
نگهبان ِرشوه نگیر و خواب آلود ناشناخته هایت بود
تو را دزدیدم از تقدیر
و پیش خدا انکار کردم داشتنت را تا
به بهانه ی عدالت خنده هایت را به
مساوات تقسیم نکند
تو هر شب بی ادعا
در من شعر می شوی . . .
و من هر روز مغرورانه
پز شاعر بودنم را میدهم ...!
دستت را بیاور
مردانه و زنانه اش را بی خیال
دست بدهیم به رسم کودکی
قرار است هوای هم را / بی اجازه داشته باشیم ...!
دوست دارم یک بارانی بلند بپوشم !
و در خیابان شانزالیزه ی ذهنم قدم بزنم و
باورکنم هنوز حرفی در سر دارم
که ارزش ِ گفتن داشته باشد...
حرفی که هرچه هست سر به زیر نیست ...
.... ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ
نه مثل جبر...
نه مثل هندسه ...!
نه ﻣﺜﻞ ۱ منهای ۱
ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ۰ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ
مثل نیمکت آخر...
زنگ آخر...
ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ
... ﻣﺪﺍﻡ ﺭﻭﯼ ﭼﻮﺏ ﺣﮏ ﻣﯿﮑﺮﺩ
مرا یاد بگیر....!
همیشه آنکه سراغی از تو نمیگیرد
دلتنگ دیدنت است...!!!
و
از شکاف چشمانش
به نبودنت خیره میشود...
همیشه آنکه تو آنرا نمیبینی
نا مهربان نیست!
میدانی سه رکن حس کردن یک نفر چیست؟
اینکه اول عاشقش باشی..
بعد درگیر احساس عاشقی با او..
در نهایت عاطفه ای را خرجش کنی که لیاقتش را دارد
این سه می شوند همانیکه باید بشوند
آنوقت حساس میشوی
حســـاسی
در انتخابش
در نگاههایش
در صحبت کردنش
او برای توست
تو از آنِ تو
گاهی مغروری برای داشتن او
حسودی از دیدن نگاه هایی جز تو روی او
میخواهی خودت باشی و او
او همان کسیست که قبلاً بوده
چشمهای توآنند که او را
جوری دیگر می بینند
قلـღــبت جور دیگری می تپد
فکرت درگیرش می شود
آری !
اینگونه شد
تو عاشღــق شدی ...
گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن!
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی...
میخواهی بمانی،
رفتاری می بینی که انگار باید بـــروی!
این بلاتکلیفی خودش کلــــی جهنـــــــــــــــم است..
تــَمام هوا را بو می کشم
چشم می دوزم زل مـی زنم...
انگشتم را بر لبان زميـن می گذارم:
" هــــيس...
می خواهم رد نفس هايش به گوش برسد..."
اما... گوشم درد می گيرد از ايـن همـہ بی صدايی
دل تنگی هآيم را مچاله مـی کنم و
پرت می کنم سمت آسمان
دلواپس تو مـی شوم که
کجای قصه مان سکوت کرده ای
که تو را نمـی شنوم !!!
با تو میخندم ... در خودم می ریزم ...
گوشت ،بدهکار ِ اشک های من نباشد ..
این حرف ها ، برای نگفتن است
من هوای آبرویت را ، بارانی هم که باشم دارم !
منتظر نباش که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده، دل بریده ام!
که عزیز بارانی ام را،در جاده ای جا گذاشتم!
یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کردم!
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری، در همان دامنه ی دور دریا بمان!
هر جور تو راحتی! باران زده ی من!
همین سوسوی تو، از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!
من که این جا کاری نمی کنم!
فقط گهگاه
گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!
همین!، این کار هم که نور نمی خواهد!
می دانم که به حرفهایم می خندی!
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می آید!
صدای باران را می شنوی ؟!
دوستت دارم هایت را به کسی نگو ...!
همه را نگه دار برای خودم
من جانم را
برای شنیدنشان کنار گذاشته ام ...!
برای بودن,
گاهی لازم است که نباشی!
شاید نبودنت, بودنت را به خاطر آورد...
اما دور نباش....
دوری همیشه دلتنگی نمی آورد....
فراموشی همان نزدیکیهاست !
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:مرسی اجی جون..لینکی!!